“
مرا، مي بايد كه در اين خم راه
در انتظاري تاب سوز
سايه گاهي به چوب و سنگ برآرم
چرا كه سرانجام،اميد
ازسفري به ديرانجاميده
بازمي آيد
به زماني اما
اي دريغ
كه مرا
بامي بر سر نيست
نه گليمي به زير پاي
از تاب خورشيد
تفتيدن را
سبويي نيست
تاآبش دهم
وبر آسودن از خستگي را
باليني نه
كه بنشانمش
مسافرچشم به راهيهاي من
بيگاهان از راه بخواهد رسيد
اي همه ي اميدها
مرا به برآوردن اين بام
نيرويي دهيد
”
”