Forough Farrokhzad Quotes

We've searched our database for all the quotes and captions related to Forough Farrokhzad. Here they are! All 51 of them:

در کوچه باد می اید این ابتدای ویرانیست آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
Forugh Farrokhzad (گزینه اشعار فروغ فرخزاد)
من پري كوچك غمگيني را مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد و دلش را در يك ني لبك چوبين مي نوازد آرام،آرام پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد
Forugh Farrokhzad
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست
Forugh Farrokhzad
بدي‌هاي من به خاطر بدي كردن نيست. به خاطر احساس شديد خوبي‌هاي بی‌حاصل است. مي‌خواهم به اعماق زمين برسم. عشق من آن‌جاست، در آنجايي كه دانه‌ها سبز مي‌شوند و ريشه‌ها به‌هم مي‌رسند و آفرينش، در ميان پوسيدگي خود را ادامه مي‌دهد. گويي بدن من يك شكل موقتي و زودگذر آن است. مي‌خواهم به اصلش برسم. مي‌خواهم قلبم را مثل يك ميوه‌ي رسيده به همه‌ي شاخه‌هاي درختان آويزان كنم
Forugh Farrokhzad
اه اي زندگي منم كه با همه پوچي از تو سرشارم
Forugh Farrokhzad
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصله‌ی رخوتناک دو همآغوشی
Forugh Farrokhzad (تولدی‌ دیگر)
اگر به خانه ي من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار و يك دريچه كه از آن به ازدهام كوچه ي خوشبخت بنگرم
Forugh Farrokhzad
در اتاقي كه به اندازه ي يك تنهاييست دل من كه به اندازه ي يك عشقست به بهانه هاي ساده ي خوشبختي خود مي نگرد به زوال زيباي گل ها در گلدان به نهالي كه تو در باغچه ي خانه مان كاشته اي و به آواز قناري ها كه به اندازه ي يك پنجره مي خوانند
Forugh Farrokhzad
هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودالي مي ريزد ،مرواريدي صيد نخواهد كرد .
Forugh Farrokhzad
‍من در جستجوی قطعه ای از آسمان پهناور هستم، که از تراکم اندیشه های پَست ...تهی باشد
Forugh Farrokhzad
The Wind Will Carry Us In my night, so brief, alas The wind is about to meet the leaves. My night so brief is filled with devastating anguish Hark! Do you hear the whisper of the shadows? This happiness feels foreign to me. I am accustomed to despair. Hark! Do you hear the whisper of the shadows? There, in the night, something is happening The moon is red and anxious. And, clinging to this roof That could collapse at any moment, The clouds, like a crowd of mourning women, Await the birth of the rain. One second, and then nothing. Behind this window, The night trembles And the earth stops spinning. Behind this window, a stranger Worries about me and you. You in your greenery, Lay your hands – those burning memories – On my loving hands. And entrust your lips, replete with life's warmth, To the touch of my loving lips The wind will carry us! The wind will carry us!
Forugh Farrokhzad
ستاره های عزیز ستاره های مقوایی عزیز وقتی دروغ در آسمان وزیدن میگیرد دیگر چگونه میتوان به سوره های رسولان سرشکسته پناه آورد؟!
Forugh Farrokhzad
انگار آن شعله بنفش که در ذهن پکی پنجره ها میسوخت چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود در کوچه باد می اید این ابتدای ویرانیست
Forugh Farrokhzad
اي دوست ،اي برادر، اي همخون وقتي به ماه رسيدي تاريخ قتل عام گل ها را بنويس.
Forugh Farrokhzad
امروز روز اول دي ماه است من راز فصل ها را مي دانم و حرف لحظه ها را مي فهمم نجات دهنده در گور خفته است و خاك، خاك پذيرنده اشارتيست به آرامش
Forugh Farrokhzad
وای از اين بازی، از اين بازی درد آلود از چه ما را اين چنين بازيچه می سازی ؟ رشتهء تسبيح و در دست تو می چرخيم گرم می چرخانی و بيهوده می تازی
Forugh Farrokhzad
آه … سهم من اينست سهم من اينست سهم من ، آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد سهم من پايين رفتن ا ز يك پله ي متروكست و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد : “دست هايت را دوست مي دارم ” دست هايم را در باغچه مي كارم سبز خواهم شد ،مي دانم ،مي دانم،مي دانم و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم تخم خواهند گذاشت
Forugh Farrokhzad
I believe in being a poet in all moments of life. Being a poet means being human. I know some poets whose daily behavior has nothing to do with their poetry. In other words, they are only poets when they write poetry. Then it is finished and they turn into greedy, indulgent, oppressive, shortsighted, miserable, and envious people. Well, I cannot believe their poems
Forugh Farrokhzad
Life is perhaps lighting up a cigarette in the narcotic repose between two love-makings or the absent gaze of a passerby who takes off his hat to another passerby with a meaningless smile and a good morning
Forugh Farrokhzad (Another Birth: Let Us Believe In The Beginning Of The Cold Season)
When my trust was suspended from the fragile thread of justice and in the whole city they were chopping up my heart's lanterns when they would blindfold me with the dark handkerchief of Law and from my anxious temples of desire fountains of blood would squirt out when my life had become nothing nothing but the tic-tac of a clock, I discovered I must must must love, insanely.
Forugh Farrokhzad
زندگي شايد يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد زندگي شايد ريسمانيست كه مردي باآن خود را از شاخه مي آويزد زندگي شايد طفليست كه از مدرسه بر مي گردد زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ،در فاصله ي رخوتناك دو همآغوشي يا عبور گيج رهگذري باشد كه كلاه از سر بر مي دارد و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد “صبح بخير” زندگي شايد آن لحظه ي مسدوديست كه نگاه من ،در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد و در اين حسي است كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
Forugh Farrokhzad
O, you the goldfish of the swamp of my blood. Let your drunkenness be pretty. You are drinking me.
Forugh Farrokhzad
نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب می شود چگونه سایه سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب می شود نگاه کن تمام هستیم خراب می شود شراره ای مرا به کام می کشد مرا به اوج می برد مرا به دام میکشد نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود تو آمدی ز دورها و دورها ز سرزمین عطر ها و نورها نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاجها ز ابرها بلورها مرا ببر امید دلنواز من ببر به شهر شعر ها و شورها به راه پر ستاره ه می کشانی ام فراتر از ستاره می نشانی ام نگاه کن من از ستاره سوختم لبالب از ستارگان تب شدم چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکه های شب شدم چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کجا رسیده ام به کهکشان به بیکران به جاودان کنون که آمدیم تا به اوجها مرا بشوی با شراب موجها مرا بپیچ در حریر بوسه ات مرا بخواه در شبان دیر پا مرا دگر رها مکن مرا از این ستاره ها جدا مکن نگاه کن که موم شب براه ما چگونه قطره قطره آب میشود صراحی سیاه دیدگان من به لالای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود به روی گاهواره های شعر من نگاه کن تو میدمی و آفتاب می شود
Forugh Farrokhzad
همه هستی من آیه تاریكیست كه ترا در خود تكرار كنان به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
Forugh Farrokhzad
Behold! My whole sky fills with falling stars. You came from far, far away, from lands of light and perfume sitting me down, now in a boat of ivory, cloud and crystal hewn
Forugh Farrokhzad (Another Birth and Other Poems)
نە ئاسوودەییت بە چاوێکـــــ گرێ بە! نە دەستت بە تینی دەستێکــــ دڵخۆش کە! چاوەکان دەبەسترێن و.. دەستەکان دەبنە مشت و تۆ دەمێنیت و یەکـــ دنیا تەنیایی...
Forugh Farrokhzad
benim payıma düşen, bir perde asılmasının benden aldığı gökyüzüdür, benim payıma düşen, terk edilmiş merdivenlerden inmektir ve ulaşmaktır bir şeylere çürüyüşte ve gurbette, benim payıma düşen anılar bahçesinde hüzünlü gezintidir.
Forugh Farrokhzad
…the aching, dark delight of embracing a sin.
Forugh Farrokhzad (Sin: Selected Poems of Forugh Farrokhzad)
غزل چون سنگ ها صداي مرا گوش مي كني سنگي و ناشنيده فراموش مي كني رگبار نوبهاري و خواب دريچه را از ضربه هاي وسوسه مغشوش مي كني دست مرا كه ساقه سبز نوازش است با برگ هاي مرده همآغوش مي كني گمراه تر ز روح شرابي و ديده را در شعله مي نشاني و مدهوش مي كني اي ماهي طلائي مرداب خون من خوش باد مستيت كه مرا نوش مي كني تو دره بنفش غروبي كه روز را بر سينه مي فشاري و خاموش مي كني در سايه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت او را به سايه از چه سيه پوش مي كني ؟
Forugh Farrokhzad
Once again in the soundless night, enclosing walls, forbidding walls take shape like entwining vines, to shelter the border of my love.
Forugh Farrokhzad
In a room as big as loneliness my heart which is as big as love looks at the simple pretexts of its happiness at the beautiful decay of flowers in the vase at the sapling you planted in our garden and the song of canaries which sing to the size of a window. from “Another Birth (Tavalodi Digar in Farsi)
Forugh Farrokhzad (Sin: Selected Poems of Forugh Farrokhzad)
I am cold, I am cold, and it would appear that I will never be warm again... I am cold and I know that nothing will be left of all the red dreams of one wild poppy but a few drops of blood.
Forugh Farrokhzad
رویا با امیدی گرم و شادی بخش با نگاهی مست و رؤیایی دخترک افسانه می خواند نیمه شب در کنج تنهایی: بی گمان روزی ز راهی دور می رسد شهزاده ای مغرور می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه ی سم ستور بادپیمایش می درخشد شعله خورشید بر فراز تاج زیبایش تار و پود جامه اش از زر سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر می کشاند هر زمان همراه خود سویی باد … پرهای کلاهش را یا بر آن پیشانی روشن حلقه موی سیاهش را مردمان در گوش هم آهسته می گویند « آه . . . او با این غرور و شوکت و نیرو» « در جهان یکتاست» « بی گمان شهزاده ای والاست» دختران سر می کشند از پشت روزن ها گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار سینه ها لرزان و پرغوغا در طپش از شوق یک پندار « شاید او خواهان من باشد.» لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا دیده ی مشتاق آنان را نمی بیند او از این گلزار عطرآگین برگ سبزی هم نمی چیند همچنان آرام و بی تشویش می رود شادان به راه خویش می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور بادپیمایش مقصد او خانه دلدار زیبایش مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند «کیست پس این دختر خوشبخت؟» ناگهان در خانه می پیچد صدای در سوی در گویی ز شادی می گشایم پر اوست . . . آری . . . اوست « آه، ای شهزاده ، ای محبوب رؤیایی نیمه شب ها خواب می دیدم که می آیی.» زیر لب چون کودکی آهسته می خندد با نگاهی گرم و شوق آلود بر نگاهم راه می بندد « ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی ای نگاهت باده ای در جام مینایی آه ، بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی ره بسی دور است لیک در پایان این ره . . . قصر پر نور است.» می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش می خزم در سایه ی آن سینه و آغوش می شوم مدهوش. باز هم آرام و بی تشویش می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور باد پیمایش می درخشد شعله ی خورشید برفراز تاج زیبایش. می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت مردمان با دیده ی حیران زیر لب آهسته می گویند «دختر خوشبخت ! . . .»
Forugh Farrokhzad
Ask the mirror the name of your savior
Forough Farrokhzad
در آبهای سبز تابستان تنها تر از یک برگ با بار شادی های مهجورم در آب های سبز تابستان آرام می رانم تا سرزمین مرگ تا ساحل غم های پاییزی در سایه ای خود را رها کردم در سایه بی اعتبار عشق در سایه فرار خوشبختی در سایه ناپایداری ها شبها که میچرخد نسیمی گیج در آسمان کوته دلتنگ شبها که می پیچد مهی خونین در کوچه های آبی رگها شبها که تنهاییم با رعشه های روحمان تنها در ضربه های نبض می جوشد احساس هستی هستی بیمار در انتظار دره ها رازیست این را به روی قله های کوه بر سنگهای سهمگین کندند آنها که در خطوط سقوط خویش یک شب سکوت کوهساران را از التماسی تلخ کندند در اضطراب دستهای پر آرامش دستان خالی نیست خاموشی ویرانه ها زیباست این را زنی در آبها می خواند در آبهای سبز تابستان گویی که در ویرانه ها می زیست ما یکدیگر را با نفسهامان آلوده می سازیم آلوده تقوای خوشبختی ما از صدای باد می ترسیم ما از نفوذ سایه های شک در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم ما در تمام میهمانی های قصر نور از وحشت آواز می لرزیم کنون تو اینجایی گسترده چون عطر اقاقی ها در کوچه های صبح بر سینه ام سنگین در دستهایم داغ در گیسوانم رفته از خود سوخته مدهوش کنون تو اینجایی چیزی وسیع و تیره و انبوه چیزی مشوش چون صدای دوردست روز بر مردمک های پریشانم می چرخد و می گسترد خود را شاید مرا از چشمه می گیرند شاید مرا از شاخه می چیندد شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند شاید ... دیگر نمی بینم ما برزمینی هرزه روییدیم ما بر زمینی هرزه می باریم ما هیچ را در راهها دیدیم بر اسب زرد بالدار خویش چون پادشاهی راه می پیمود افسوس ما خوشبخت و آرامیم افسوس ما دلتنگ و خاموشیم خوشبخت زیرا دوست می داریم دلتنگ زیرا عشق نفرینیست
Forugh Farrokhzad
ben hüzünlü küçük bir periyi biliyorum okyanusta yaşayan ve yüreğini tahta bir kavalda usul usul çalan küçük hüzünlü bir peri geceleri bir öpücükle ölen ve sabahları bir öpücükle yeniden doğacak olan..
Forugh Farrokhzad (Yeryüzü Âyetleri)
My sin was to pursue a career as a poet and to desire an identity beyond that of wife and mother. As a result, I am not worthy of being a significant part of my son's life anymore. I was written off for daring to believe I could exist as an individual rather than simply an extension of my family.
Maryam Diener (Beyond Black There Is No Colour: The Story of Forough Farrokhzad)
مرداب شب سیاهی کرد و بیماری گرفت دیده را طغیان بیماری گرفت دیده از دیدن نمیماند ، دریغ دیده پوشیدن نمیداند ، دریغ رفت و در من مرگزاری کهنه یافت هستیم را انتظاری کهنه یافت آن بیابان دید و تنهائیم را ماه و خو.رشید مقوائیم را چون جنینی پیر ، بازهدان به جنگ میدرد دیوار زهدان را به چنگ زنده ، اما حسرت زادن در او مرده ، اما میل جاندادن در او خودپسند از درد خود نا خواستن خفته از سودای بر پا خاستن خنده ام غمناکی بیهوده ای ننگم از دلپاکی بیهوده ای غربت سنگینم از دلدادگیم شور تند مرگ در همخوابگیم نامده هرگز فرود از بام خویش در فرازی شاهد اعدام خویش کرم خاک و خاکش اما بویناک بادبادکهاش در افلاک پاک ناشناس نیمهء پنهانیش شرمگین چهرهء انسانیش کوبکو در جستجوی جفت خویش میدود ، معتاد بوی جفت خویش جویدش گهگاه و ناباور از او جفتش اما سخت تنهاتر از او هر دو در بیم و هراس از یکدگر تلخکام و ناسپاس از یکدگر عشقشان ، سودای محکومانه ای وصلشان ، رؤیای مشکوکانه ای آه اگر راهی به دریائیم بود از فرو رفتن چه پروائیم بود گر به مردابی ز جریان ماند آب از سکون خویش نقصان یابد آب جانش اقلیم تباهی ها شود ژرفنایش گور ماهی ها شود آهوان ، ای آهوان دشتها گاه اگر در معبر گلگشت ها جویباری یافتید آوازخوان رو به استغنای دریاها روان جاری از ابریشم جریان خویش خفته بر گردونهء طغیان خویش یال اسب باد در چنگال او روح سرخ ماه در دنبال او ران سبز ساقه ها را میگشود عطر بکر بوته ها را میربود بر فرازش ، در نگاه هر حباب انعکاس بیدریغ آفتاب خواب آن بیخواب را یاد آورید مرگ در مرداب را یاد آورید
Forugh Farrokhzad
বিয়ের বেড়ি মেয়েটি হাসল আর বলল : এই সোনার আঙটির রহস্য কি, এই আঙটির রহস্য যা এমন এঁটে বসে গেছে আমার আঙুলে, এই আঙটির রহস্য যা ঝিলমিল করছে আর এতো দ্যূতিময় ? যুবক বেশ অবাক হল আর বলল : এই আঙটি সৌভাগ্যের, জীবনের আঙটি । সবাই বলল : অভিনন্দন আর ভালো থেকো ! মেয়েটি বলল : হায় আমার এখনও সন্দেহ আছে আঙটির এই মর্মার্থের । বহু বছর কেটে গেল, আর এক রাতে এক হতোদ্যম মহিলা সোনার আঙটিটা দেখল আর তার দ্যূতিময় নকশায় দেখতে পেল স্বামীর বিশ্বস্ততার আশায় নষ্ট হওয়া দিনগুলো, দিনের পর দিন একেবারে বরবাদ । মহিলাটি উত্তেজিত হয়ে কেঁদে বললেন : হায়, এই আঙটি যা এখনও ঝিলমিল করে আর দ্যূতিময় রয়েছে তা ক্রীতদাসত্বের আর বাঁধনের বেড়ি ।
Forugh Farrokhzad (Bride of Acacias: Selected Poems)
शादी का खलिहान लड़की मुस्कुराई और बोली: यह सोना क्या है अंगूठी का रहस्य, इस अंगूठी का रहस्य ट्रंक है मैं अपनी उंगली पर बैठा था, इस अंगूठी का रहस्य शर्मीली और इतनी प्यारी क्या है? युवक बहुत हैरान हुआ और बोला: यह अंगूठी भाग्यशाली है, जीवन की अंगूठी है। सभी ने कहा: बधाई हो और अच्छा हो! लड़की ने कहा: काश! मुझे अभी भी संदेह है कि यह उंगली का कारण है। कई साल बीत गए, और एक और रात जल्दी में एक महिला ने सोने की अंगूठी देखी और उनके खूबसूरत डिजाइन में देखा पति की वफादारी की उम्मीद में खोए दिन, दिन के बाद दिन पूरी तरह से बर्बाद हो गया महिला ने फूट-फूट कर रोई: ओह, यह अंगूठी है अभी भी अस्थिर और अस्थिर यह दासता और बंधन है।
Forugh Farrokhzad (Another Birth: Selected Poems)
திருமண கொட்டகை பெண் சிரித்துக்கொண்டே சொன்னாள்: இதை தூங்கு வளையத்தின் ரகசியம் என்ன, இந்த வளையத்தின் ரகசியம் தண்டு நான் என் விரலில் உட்கார்ந்திருந்தேன், இந்த வளையத்தின் ரகசியம் வெட்கப்படுதல் மற்றும் மிகவும் இனிமையானது என்ன? அந்த இளைஞன் மிகவும் ஆச்சரியப்பட்டு சொன்னான்: இந்த மோதிரம் அதிர்ஷ்டமானது, வாழ்க்கையின் வளையம். எல்லோரும் சொன்னார்கள்: வாழ்த்துக்கள் மற்றும் நன்றாக இருங்கள்! சிறுமி சொன்னாள்: ஆசை! விரலுக்கு இதுவே காரணம் என்று நான் இன்னும் சந்தேகிக்கிறேன். பல ஆண்டுகள் கடந்துவிட்டன, இன்னும் ஒரு இரவு ஒரு பெண் அவசரமாக ஒரு தங்க மோதிரத்தைக் கண்டாள் மற்றும் அவர்களின் அழகான வடிவமைப்பில் காணப்படுகிறது கணவரின் விசுவாசத்தின் நம்பிக்கையில் நம்பிக்கையை இழந்து, நாளுக்கு நாள் முற்றிலும் பாழடைந்தது அந்தப் பெண் அழுதார்: ஓ, இந்த மோதிரம் இன்னும் நிலையற்ற மற்றும் நிலையற்ற இது அடிமைத்தனமும் அடிமைத்தனமும் ஆகும்.
Forugh Farrokhzad (Sin: Selected Poems of Forugh Farrokhzad)
আমার বোনকে বোন, তোমার স্বাধীনতার জন্য উঠে দাঁড়াও এতো চুপচাপ কেন তুমি ? উঠে দাঁড়াও কেননা এবার থেকে স্বৈরাচারী পুরুষদের রক্তে নিজেকে ভেজাতে হবে । তোমার অধিকার দাবি করো, বোন, যারা তোমাকে দুর্বল করে রেখেছে তাদের কাছ থেকে, তাদের কাছ থেকে যারা অসংখ্য কৌশল আর ষড়যন্ত্রে বাড়ির এক কোনে তোমাকে বসিয়ে রেখেছে। আর কতোদিন আনন্দ দেবার জিনিস হয়ে থাকবে পুরুষদের কামনার হারেমে ? কতোদিন তোমার গর্বিত মাথা নত করবে তাদের পায়ে তমসাকবলিত চাকরানির মতন ? আর কতোদিন একগাল রুটির জন্য, এক বুড়ো হাজির সাময়িক বউ হয়ে থাকবে, দেখতে থাকবে দ্বিতীয় আর তৃতীয় প্রতিদ্বন্দ্বী বউদের । শোষন আর নিষ্ঠুরতা, বোন আমার, আর কতো কাল ? তোমার ক্রুদ্ধ গোঙানি নিশ্চিত হয়ে উঠুক এক বিক্ষুব্ধ চিৎকার । এই শক্ত বাঁধন তোমাকে ছিঁড়তেই হবে যাতে তোমার জীবন হয়ে ওঠে স্বাধীন । উঠে দাঁড়াও আর অত্যাচারকে মূল থেকে উপড়ে তোলো। তোমার রক্তাক্ত হৃদয়কে আরাম দাও । তোমার স্বাধীনতার জন্য, সংগ্রাম করো আইন বদলাবার জন্য, উঠে দাঁড়াও ।
Forugh Farrokhzad (Another Birth and Other Poems (English and Persian Edition))
One day my death will come: one of those bittersweet days and empty day like all other days a shadow of todays, of yesterdays!
Forough Farrokhzad
Alas, we are happy and calm Alas, we are sad and quiet Happy, because we love Sad, because love is a curse
Forough Farrokhzad
And here I am a woman alone at the threshold of a cold season about to understand the contaminated existence of the earth and the sky’s simple and sad despair and the powerlessness of these concrete hands
Forough Farrokhzad
Isn’t the earth, trembling under your feet lonelier than you are?
Forough Farrokhzad
The prophets brought their prophecy of desolation with them into our century The ongoing detonations and the poisoned clouds are these the reverberations of holy verses?
Forough Farrokhzad
Pāpa āmi ēkaṭā paramānandēra pāpa karēchi, ēmana ēka āliṅganē yā chila uṣṇa āra ābēgabharā. Bāhura ghērāṭōpē āmi pāpa karaluma tā chila tapta āra śaktimaẏa āra pratikarmēra phala. Andhakāra āra niḥśabda āṛālē āmi ōra nigūṛha cōkhēra dikē tākāluma. Āmāra bukēra madhyē hr̥daẏa adhairyabhābē spandita hala ōra karaṇīẏa cōkhēra anurōdhē sāṛā diẏē. Ō'i andhakāra āra niḥśabda āṛālē, āmi āluthālu ōra pāśē basaluma. Ōra ṭhōm̐ṭa āmāra ṭhōm̐ṭē kāmēcchā ugarē dilō, āmi āmāra uttējita hr̥daẏēra duḥkha kāṭiẏē uṭhaluma. Āmi ōra kānē bhālōbāsāra kāhini balaluma phisaphisa karē: Āmi tōmākē cā'i, hē āmāra jībana, āmi tōmākē cā'i, hē jībanadāẏī āślēṣa hē āmāra unmāda prēmika, tumi. Cāhidā ōra cōkha thēkē anurāgēra sphūliṅga chaṛiẏē dilō; pēẏālāẏa nācatē lāgalō lāla mada. Narama bichānāẏa, āmāra śarīra ōra bukē mātāla sphūraṇa gaṛē phēlalō. Āmi ēka paramānandēra pāpa karēchi, śiharita stambhita ākārēra naikaṭyē hē īśbara, kē'i bā jānē āmi ki karēchi ō'i andhakāra āra niḥśabda āṛālē. Biẏēra bēṛi mēẏēṭi hāsala āra balala: Ē'i sōnāra āṅaṭira rahasya ki, ē'i āṅaṭira rahasya yā ēmana ēm̐ṭē basē gēchē āmāra āṅulē, ē'i āṅaṭira rahasya yā jhilamila karachē āra ētō dyūtimaẏa? Yubaka bēśa abāka hala āra balala: Ē'i āṅaṭi saubhāgyēra, jībanēra āṅaṭi. Sabā'i balala: Abhinandana āra bhālō thēkō! Mēẏēṭi balala: Hāẏa āmāra ēkhana'ō sandēha āchē āṅa Show more 1135/5000 पाप मैंने एक पाप किया है, एक तटबंध में जो गर्म और भावनात्मक था। मैंने बांह के आसपास के क्षेत्र में पाप किया है यह गर्म और मजबूत था और प्रतिरोध का परिणाम था अंधेरा और सन्नाटा पीछे छिप जाता है मैंने उसकी गुप्त आँख को देखा। हृदय मेरी छाती में अधीर कंपन कर रहा है उसकी आँखों के अनुरोध का जवाब। वह अंधेरी और खामोश छुपी, मैं अलुथलू के पास बैठ गया। उसके होंठों ने मुझे वासना से अभिभूत कर दिया, मैं अपने दिल की उदासी से अभिभूत हूं। मैंने उसके कान में प्यार की कहानी सुनाई और फुसफुसाया: मैं तुम्हें चाहता हूँ, हे मेरे जीवन, मैं आपको चाहता हूं, हे जीवन-रक्षा प्रसार हे मेरे पागल प्रेमी, तुम माँग उसकी आँखों से स्नेह की चिंगारी फैलाती है; कप में लाल शराब नाचने लगी शीतल बिस्तर, मेरा शरीर उन्होंने अपने सीने में एक उनींदापन विकसित किया। मैंने एक पाप के साथ पाप किया है, चकित आकार के झटके से रोमांचित हे भगवान, जो जानता है कि मैंने क्या किया है वह अंधेरा और मूक छेद
Forugh Farrokhzad (Sin: Selected Poems of Forugh Farrokhzad)
…how the empty hole in my heart grew— and infected the whole heart.
Forugh Farrokhzad
Although it would be about the leper colony of Bababaghi, the film would also explore the fact that great trouble and suffering is caused when we reject certain parts of ourselves and bury our unwelcome feelings, rather than facing up to our problems and searching for a solution. The story of a community being rejected due to a lack of access to proper medical help would draw wider attention to how societies are willing to condemn anything that is different to themselves, rather than to confront their fears of the other.
Maryam Diener (Beyond Black There Is No Colour: The Story of Forough Farrokhzad)
At the sight of the notebooks lined up in the window I feel the same flurry of anticipation for clean pages, fresh ink and new beginnings. If only I could crack myself open like a new book, and know that there were hundreds of blank pages waiting to be filled.
Maryam Diener (Beyond Black There Is No Colour: The Story of Forough Farrokhzad)