Ahmad Shamlou Quotes

We've searched our database for all the quotes and captions related to Ahmad Shamlou. Here they are! All 22 of them:

همه لرزش دست و دلم از آن بود که که عشق پناهی گردد، پروازی نه گریز گاهی گردد. ای عشق ای عشق چهره آبیت پیدا نیست *** و خنکای مرحمی بر شعله زخمی نه شور شعله بر سرمای درون ای عشق ای عشق چهره سرخت پیدا نیست. *** غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن و دنج ِ رهائی بر گریز حضور. سیاهی بر آرامش آبی و سبزه برگچه بر ارغوان ای عشق ای عشق رنگ آشنایت پیدا نیست
احمد شاملو
کوه ها با هم اند و تنها یند همچو ما ،با همان تنهایان
احمد شاملو
از مرگ.... هرگز از مرگ نهراسيده ام اگرچه دستانش از ابتذال شكننده تر بود. هراس من -باري - همه مردن در سرزميني ست... كه مزد گوركن از بهاي آزادي آدمي افزون باشد.
احمد شاملو (آیدا در آینه)
ای کاش می توانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادیهایشان حتی با نان خشکشان و کاردهایشان را جز از برایِ قسمت کردن بیرون نیاورند
احمد شاملو
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد که مادران سیاه پوش داغ داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند
احمد شاملو
چه بی‌تابانه می‌خواهمت ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری! چه بی‌تابانه تو را طلب می‌کنم! بر پُشتِ سمندی گویی نوزین که قرارش نیست. و فاصله تجربه‌یی بیهوده است. بوی پیرهنت، این‌جا و اکنون. کوه‌ها در فاصله سردند. دست در کوچه و بستر حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جوید، و به راه اندیشیدن یأس را رَج می‌زند. بی‌نجوای انگشتانت فقط. و جهان از هر سلامی خالی‌ست
احمد شاملو
پـرِ پـرواز ندارم امّا دلی دارم و حسرتِ دُرنـاها و به هنگامی که مرغانِ مهاجر در دریاچه‌ی ماه‌تاب پارو می‌کشند، خوشا رهــا کردن و رفتــن! خوابی دیگــر به مُردابی دیگر! خوشا ماندابی دیگر به ساحلی دیگر به دریایی دیگر! خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی، خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی! آه، این پرنده در این قفسِ تنگ نمی‌خواند
احمد شاملو (آیدا: درخت و خنجر و خاطره)
اشک رازي ست لبخند رازي ست عشق رازي ست اشک آن شب لبخند عشقم بود. قصه نيستم که بگويي نغمه نيستم که بخواني صدا نيستم که بشنوي يا چيزي چنان که ببيني يا چيزي چنان که بداني... من درد مشترکم مرا فرياد کن. درخت با جنگل سخن مي گويد علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن مي گويم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ريشه هاي تُرا در يافته ام با لبانت براي همه لب ها سخن گفته ام و دست هايت با دستان من آشناست. در خلوت روشن با تو گريسته ام براي خاطر زندگان؛ و در گورستان تاريک با تو خوانده ام زيباترين سرود ها را و تُرا که مردگان اين سال عاشق ترين زندگان بوده اند. دستت را به من بده دست هاي تو با من آشناست اي دير يافته با تو سخن مي گويم بسان ابر که با طوفان بسان علف که با صحرا بسان باران که با بهار بسان درخت که با جنگل سخن مي گويد زيرا که من ريشه هاي تُرا دريافته ام زيرا که صداي من با صداي تو آشناست
احمد شاملو
گر بدينسان زيست بايد پست من چه بي‌شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم بر بلند كاج خشك كوچهء بن‌بست من گر بدينسان زيست بايد پاك من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود، چون كوه يادگاري جاودانه، بر تراز بي‌بقاي خاك.
احمد شاملو (هوای تازه)
A thousand laughing suns are in your eyes. A thousand crying stars in mine.
Ahmad Shamlou
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ، ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
احمد شاملو
I am bothered by a pain which isn’t mine I lived in a land which isn’t mine I have lived with a name which isn’t mine I have wept of grief which isn’t mine I was born out of joy which isn’t mine I die a death which isn’t mine. Ahmad Shamlu
احمد شاملو
در فراسوی مرزهای تن ات تو را دوست می دارم آینه ها و شب پره ها ی مشتاق را به من بده روشنی و شراب را آسمان بلند و کمان گشادی پل پرنده ها و قوس و قزح را به من بده و راه آخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن
احمد شاملو (آیدا در آینه)
اي خداوندان ِ خوف‌انگيز ِ شب‌پيمان ِظلمت‌دوست! تا نه من فانوس ِ شيطان را بياويزم در رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ پنهاني‌ي ِ اين فردوس ِ ظلم‌آئين، تا نه اين شب‌هاي ِ بي‌پايان ِ جاويدان ِ افسون‌پايه‌تان را من به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاوداني‌تر کنم نفرين، ظلمت‌آباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روي ِ من بازنگشائيد
احمد شاملو
سكوت ‏آب مى‏تواند خشكى ‏باشد و فرياد عطش سكوت ‏گندم مى‏تواند گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب ظلمات ‏است ـ اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست غريو را تصوير كن
احمد شاملو
دهانت را می بویند. مبادا گفته باشی دوستت مي دارم - یادش گرامی
احمد شاملو
لبانت به ظرافت شعر شهوانی ترین بوسه ها را به چنان شرمی مبدل می کند که جاندار غار نشین از آن سود می جوید تا به صورت انسان دراید و گونه هایت با دو شیار مورب که غرور تو را هدایت می کنند و سرنوشت مرا که شب را تحمل کرده ام بی آن که به انتظار صبح مسلح بوده باشم، و بکارتی سر بلند را از رو سپیخانه های داد و ستد سر به مهر باز آورده ام هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست که من به زندگی نشستم! و چشمانت از آتش است و عشقت پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد و آغوشت اندک جائی برای زیستن اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که به هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود و انسان با نخستین درد در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمی کرد - من با نخستین نگاه تو آغاز شدم توفان ها در رقص عظیم تو به شکوهمندی نی لبکی می نوازند، و ترانه رگ هایت آفتاب همیشه را طالع می کند بگذار چنان از خواب بر ایم که کوچه های شهر حضور مرا دریابند دستانت آشتی است ودوستانی که یاری می دهند تا دشمنی از یاد برده شود پیشانیت ایینه ای بلند است تابنک و بلند، که خواهران هفتگانه در آن می نگرند تا به زیبایی خویش دست یابند دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید تا عطش آب ها را گوارا تر کند؟ تا آ یینه پدیدار آئی عمری دراز در آن نگریستم من برکه ها ودریا ها را گریستم ای پری وار درقالب آدمی که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد! حضورت بهشتی است که گریز از جهنم را توجیه می کند، دریائی که مرا در خود غرق می کند تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم وسپیده دم با دستهایت بیدار می شود
احمد شاملو
Before I take my last breath, before my last flower withers, I wish to live, I wish to make love, I wish to be in this world close to those who need me, those who I need, in order to learn, comprehend and rediscover that I can be and I want to be better at every moment.
Ahmad Shamlou
جاده ها با خاطره قدم هاي تو بيدار مي مانند كه روز را پيشباز مي رفتي، هرچند سپيده تو را از آن پيشتر دميد كه خروسان بانگ سحر كنند. مرغي در بال هاي يش شكفت زني در پستانهايش باغي در درختش. ما در عتاب تو مي شكوفيم در شتابت مادر كتاب تو مي شكوفيم در دفاع از لبخند تو كه يقين است و باور است. دريا به جرعه يي كه تواز چاه خورده اي حسادت مي كند
احمد شاملو
If liberty sang a song, little, as the larynx of a bird, nowhere would there remain a tumbling wall.
Ahmad Shamlou
تلخ چون قرابه ی زهری خورشید از خراش خونین گلو می گذرد. سپیدار دلقک دیلاقی ست بی مایه با شلوار ابلق و شولای سبزش، که سپیدی خسته خانه را مضمونی دریده کوک می کند. مرمر خشک آب دان بی ثمر آیینه ی عریانی شیرین نمی شود، و تیشه ی کوه کن بی امان ترک اکنون پایان جهان را در نبضی بی رویا تبیره می کوبد. کند همچون دشنه یی زنگار بسته فرصت از بریدگی های خون بار عصب می گذرد
احمد شاملو
من اما در زنان چیزی نمی یابم – گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش - من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور این علف های بیابانی که رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش مرا گر خود نبود این بند، شاید، بامدادی، همچو یادی دور و لغزان، می گذشتم از تراز خاک سرد پست جرم این است.... جرم این است
احمد شاملو